نوشته شده در 3 مهر 1394 وقتی که توی ساحل نشسته بودیم و به موج های آروم دریا نگاه میکردیم با لبخند بهم می گفت : خیلی با عشقی
وقتی که فهمیدم من همونی هستم که اون می خواد به زبون محلی بهم می گفت : خیلی با عشقی
وقتی که هیچ وقت سرکارش نمی گذاشتم و همیشه به قولم عمل می کردم با نگاهی خاص بهم می گفت : خیلی با عشقی
وقتی که دلگرمی نداشت ، نگاهش رو به نهایت امیدواری تعریف می کردم به رنج های کشیده پشت می کرد و بهم می گفت : خیلی با عشقی
|